خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود...
هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم...
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
نظر یادتون نره
ادامه مطلب |